شعری از مزدک موسوی

احساس می‌کنم نفسم را گرفته‌اند
و چشم‌های ملتمسم را گرفته‌اند

حالا که نیستی، همه‌ی شحنه‌های شهر
من را -که بی تو هیچ‌کسم را- گرفته‌اند

در انقطاعی از کلمات نگفته‌ام
«شاید به انتها نرسم را…» گرفته‌اند

و توی انفرادی سلولی از «اوین»
از من سراغِ هم‌قفسم را گرفته‌اند!

من زنده‌ام برادر خونی! قسم به شعر
هرچند حس و حال قسم را گرفته‌اند

وقتی غزل سرودی و یک شعرِ تر شدی
از چشم من بخوان! نفسم را گرفته‌اند

Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *