احساس میکنم نفسم را گرفتهاند
و چشمهای ملتمسم را گرفتهاند
حالا که نیستی، همهی شحنههای شهر
من را -که بی تو هیچکسم را- گرفتهاند
در انقطاعی از کلمات نگفتهام
«شاید به انتها نرسم را…» گرفتهاند
و توی انفرادی سلولی از «اوین»
از من سراغِ همقفسم را گرفتهاند!
من زندهام برادر خونی! قسم به شعر
هرچند حس و حال قسم را گرفتهاند
وقتی غزل سرودی و یک شعرِ تر شدی
از چشم من بخوان! نفسم را گرفتهاند
دیدگاهتان را بنویسید