شعری از عباس اصغرپور



دست من را بگیر، دلتنگم
در زمانی که دست‌ها مشتند
خنده‌هایت علاج دلتنگی‌ست
در جهانی که خنده را کشتند
خاطره، اعتراف تنهایی‌ست
من از این اعتراف می‌ترسم

ابرهای بدون بارانی
در خودت عاشقانه می‌باری
در کجا گم شدی که شعر تویی؟!
تو خدایی و قبله کم داری!
این شکافِ حقیقت و رؤیاست
از نبود شکاف می‌ترسم

دست من را بگیر، دور نشو
دور بودن، نهال تنهایی‌ست
من که نزدیک انفجارِ شبم
انفجاری که فال تنهایی‌ست
داخل فال حافظم، دور‌ی‌ست
داخل فال حافظم، تنها

شعرهایت شروع نبض من است
انجماد مرا نوازش کن
پوستِ شب، برای بیداری‌ست
خواب را خوش‌صدا نوازش کن
در صدایم ترانه‌ای مرده‌ست
تو ترانه شدی برای صدا

در زمانی که دست‌ها مشتند
دست من را گرفتی از سرما
عشق مثل کلید آزادی‌ست
توی حبس است آدم تنها
خاطره مثل برفِ روی یخ
خاطراتم نشسته روی پوست

تو رفیقی و جان‌پناه منی
گِله‌ای نیست از شبِ دنیا
دوستِ تازه‌ای نمی‌خواهم
من صدا می‌زنم رفیقم را
دوستان یک‌به‌یک اگر رفتند
تو رفیقی به جای آن‌همه دوست

Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *