درباره‌ی مجموعه‌شعر «دلقک‌بازی جلوی جوخه‌ی اعدام»

ابراهیم نبوی

سید مهدی موسوی حالا دیگر یک نشانه است؛ بگویم گونه، ژانر، سبک، نوعی تفکر، نوعی زیستن، یا همه اینها با هم. او هم مثل اغلب هم نسل‌هایش یعنی متولدین سالهای 1350 تا 1360 که مورد نفرین انقلاب واقع شدند، مجموعه‌ای است از دردهای اجتماعی؛ بهترین انواع این گروه در شاعرانی همانند مهدی موسوی و حاج رستم بگلو و موزیسین‌هایی مانند محسن نامجو و آرش سبحانی دیده می‌شوند. اما اینها یک نوع نیستند، هرچه نسل قبلی و بعدی آنها شباهت‌های ناگزیر دارند، نسل مهدی موسوی یک به یک هنرمندانش متفاوت‌اند.

مهدی موسوی طنزی دارد همسایه فاجعه، خون و زهر و مستی و قهقهه همزمان می‌آید و هر حماسه بزرگی تبدیل به کمدی موهومی می‌شود که حماسه‌سازانش هرچه جدی تر حرف می‌زنند، صدای قهقهه حضار بلند تر می‍‌شود. این نسل ده برابر اجناس اورجینال و اصلی‌اش جنس تقلبی دارد. مثل نقاشی مدرن است. نقاش کلاسیک شدن، حتی اگر گالری داداشی هم باشی، باز برای همان تابلوهای قاب گرفته در قاب طلایی احمقانه باید طراحی بدانی. ولی نقاش مدرن تقلبی تا دلت بخواهد در بازار است. موزیسین زیرزمینی هم به شرح ایضا. مهدی موسوی جنس اصلی است. او شاعرانه زندگی می‌کند. برای همین هم بهترین عکس‌اش همان عکس سیاه و سفید کنار دیوار است.

دلقک بازی جلوی مردم هم سخت است، آن هم مردم ایران که خندیدن جلوشان مصیبتی است و خنداندنشان مصیبت تر، از 600 دیوانه‌ای که در تاریخ هزار ساله ما طنز گفته‌اند جمعیت کشتگان خنداندن سه رقمی است و جمعیت تبعیدی‌ها و مجرمین و مهدورالدم‌هایش هشتاد درصد بیشتر است. در این میانه دلقک بازی جلوی جوخه اعدام خودش ماجرایی است. من تجربه کوچکی کردم و تنم هنوز از آن بازی می‌لرزد. مثل راه رفتن روی بند است در جایی که جمعیت برای افتادنت سنگی هم گاه پرت می‌کنند، گاهی بقول سید حسن حسینی « دوستان هم گاه خنجر می‌زنند.» اما حکایت کتاب چهاردهم مهدی موسوی حکایت شگفتی است.

رمان « لیموترش» را که نوشتم، قصدم بیان جامعه‌ای بود که در فاصله 1370 تا 1390 بیست سال بی‌هنجاری روز به روز شتابان‌تر را زندگی کردند. بارها گفته‌ام که زیستن در ایران خمینی( 57 تا 67)، هاشمی( 67 تا 76)، خاتمی( 76 تا 84)، احمدی نژاد( 84 تا 92) و پنج سال اخیر گویی زیستن در پنج کشور است. این حکایت را ادبیات سی سال بعد بشدت آشکار خواهد کرد. زندگی میان خائنان و دروغگویان و خودفروشان و آدم فروشان و خودنمایان و جنده‌های ریشدار و مقدس‌های و گاوهای مقدس و گوسفندانی که به بلاهتشان فخر می‌کنند و جیب برهایی که پز مهارت می‌دهند و همه اینها به کنار، اکثریتی که دچار سوء تفاهم کمال و شعورند، و بخش اعظم جمعیت مردمان بی هنجار، آدمهایی که مثل زلیگ همیشه شخصیتشان شبیه آخرین کسی است که مخاطب شان است. (ابراهیم نبوی)

دلقک‌بازی را صدبار بخوانید. تصویر جامعه‌ای است که دوست دشمن ترین است و دشمن گاهی پناهگاه. این مجموعه شعر دردناک‌ترین تصویری است که از دنیای امروز ایران خوانده‌ام.

شعر نخست این کتاب جزو خواندنی‌ترین اشعار اوست.

من هاشمم! که کارگر کارخانه‌ام

با یک زن و چهار پسر، چند دخترِ..

بی اتّفاق خاص به جز مرگ مادرم

بی هیچ عاشقانه و بی هیچ خاطره

 در مُردگی دائمی خود شناورم

از ذرّه‌های زنده‌ی خود کار می‌کشم

تا شب، غرور له شده در کارخانه‌ام

تا صبح، پشت پنجره سیگار می‌کشم

من آتنام! سالِ یکِ رشته‌ی حقوق

خشمِ سکوتِ جمع شده در تحصّنم

من اعتراض نسل جوانم به هرچه هست

از دردهای جامعه فریاد می‌کنم

 مشتی کتاب فلسفی‌ام لای جزوه‌ها

بحثی سرِ چگونگی رشد اقتصاد

هر چند سال با گریه رأی می‌دهم

بی هیچ اعتماد به هرگونه اعتماد!

 من کوکبم! همیشه زن خانه‌داری‌ام!!

که سال‌هاست حرف ندارد سلیقه‌ام

مختص به خانواده و آقای شوهر است

هر ماه و روز و ساعت و حتّی دقیقه‌ام!

 یا پای ماهواره عدس پاک می‌کنم

یا فکر بچّه‌دار شدن داخل صفم

یا پای یک اجاق قدیمی به فکر شام

من یک زنم که قابل هرجور مصرفم

من صادقم! که عضو بسیج محلّه‌ام

آزادیِ رسیده به میدان انقلاب!

یک جانماز خسته که پهن است سمت نور

پیراهنِ سفیدِ یقه‌بسته و گلاب

 مدّاح روزهای غریبِ محرّمم

آواز طبل و سنج شریکند در غمم

در هرچه هست و نیست در این شهر لعنتی

دنبال ردّپای بهشت و جهنّمم

من کاوه‌ام! که داخل کافه، تمام روز

مشغول بحث و قهوه و سیگارم و حشیش

کیفم همیشه پُر شده از فیلم، از کتاب

مویی بلند دارم و یک متر و نیم ریش

سیگار برگ می‌کشم از دردِ نیستی

یادِ هزار آدمِ در بند در سرم

در کلّ شهر توی دلم فحش می‌دهم!

تا شب که می‌روم بغل دوست‌دخترم

 من اصغرم! که لات بزرگ محلّه‌ام

تنها رفیق واقعی‌ام چند تا قمه!

مشغول زورگیری و گاهی تجاوزم!

بیزارم از تمامی این شهر، از همه

 هر روز چرخ با موتور و دزدیِ یواش!

شب‌ها بساط بنگ و قمار و عرق‌خوری

امّا میان سینه‌ی من قلب عاشقی ست

دل‌باخته به دختر کمروی چادری..

 بحث جنازه‌های جوان در تمام شب

تابوت‌های چیده شده توی قبرها

مهمانیِ بُخورْ بُخورِ کرم و مورچه!!

در پس‌زمینه، گریه‌ی یکریزِ ابرها..

Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *