داستانی از شبنم کاظمی

پیرزن با چشمانی گریان و صدایی محزون می‌خواند. با یک دست میکروفون را گرفته و با دست دیگر سینه می‌زند و با ریتم روضه، خودش را تکان می‌دهد:
«گونه‌های دخترت ترک خورده
زخم قلب من نمک خورده
شبا که مردمِ شام می‌خوابن
رقیه تا خود صبح بیداره
برای دیدن روی بابا
ستاره‌ها رو هی می‌شماره
گونه‌های دخترت ترک خورده
زخم قلب من نمک خورده»
میز کوچکی مقابلش روی زمین است و دفترچه‌ای جلویش باز است که از روی آن می‌خواند. روسری سیاه سرش است و گونه‌هایش از شدت گریه سرخ شده‌اند. روضه را ادامه می‌دهد و هرجا لازم است، کلمات را کشیده می‌خواند:
«بابااا! من از پشت ناقه افتادم. کاروان رفت. من ماندم و تاریکی و یه غول بی‌شاخ‌ودم. آثار اون شبو می‌خوای ببینی؟ بابایی ببین!
گونه‌های دخترت ترک خورده
زخم قلب من نمک خورده
چرا؟ کتک زد. برای چی به زخمت نمک زد؟ باباااا خیلی بددهن بود. خیلی بی‌تربیت بود.»
رو به جمعیت می‌گوید: «من دارم کد می‌دم. خودت باید تفسیرش کنی!»
و دوباره ادامه می‌دهد:
«گونه‌های دخترت ترک خورده
زخم قلب من نمک خورده»
به سینه‌اش می‌کوبد و ضجّه می‌زند:
«یا زینب… یا حسین…
به چشمام می‌گم نخواب
بابام میاد امشب
می‌گه عمه ‌جون بخواب
روی پای زینب
گونه‌های دخترت ترک خورده
زخم قلب من نمک خورده
یا حسین…
ببینم امشب چقدر ارادت داری خدمت عمه سادات؟ امشب می‌تونی صداتو آزاد كنی برا زینب بلندبلند گریه كنی، این احتمال رو بدید صاحب‌عزا دم در مهدیه ایستاده، خودش فرمود: «مجلس عمه جانِ منو گرم كنید. دوستان من برا زینب بلندبلند گریه كنند.»
می‌گن اگه زینب به میدان جنگ می‌رفت رقیه بی‌پدر نمی‌شد. اراده کرد دم دروازه‌ی کوفه، تا موقعیت رو آماده دید برای سخنرانی، فرمود: «اسکتوا!»
نفس‌ها در سینه‌ها ماند. چه کسی می‌خواد حرف بزنه؟ مردم کوفه با بیان علی آشنا بودند. با سخن علی انس داشتند. بعضی‌ها گفتند نکنه علی زنده شده داره حرف می‌زنه. نزدیک خیمه اومدند دیدند نه! دختر علی نشسته.
لزرید کوفه از کلمات چو تندرش. جانم زینب.»
موبایلش می‌لرزد. نگاه می‌کند. روی صفحه نوشته: «پسرم.»
تماس را رد می‌کند و نگاهی به ساعت دیواری می‌اندازد. استکان آب گرم را سر می‌کشد و تکانی به خودش می‌دهد و شروع می‌کند به جمع کردن دفترچه و میکروفون. گریه‌ی زن‌ها کم شده. دو سه نفری هنوز ضجّه می‌زنند و کناری‌هایشان از آنها التماس دعا دارند. زن جوانی سینی چای می‌گرداند و دختربچه‌ای کاسه‌ی ‌قند به ‌دست دنبالش است.
زن صاحب‌خانه بینی‌اش را پاک می‌کند و از گلدان روی طاقچه مقداری پول برمی‌دارد و به سمت زن روضه‌خوان می‌رود. کمی با او صحبت می‌کند و اسکناس‌ها‌ را روی دو دست جلویش می‌گیرد. روضه‌خوان که پولش را برمی‌دارد، زن جوان جمله‌ای در گوشش می‌گوید و بغضش می‌ترکد و به آغوش زن می‌رود. روضه‌خوان سر زن را نوازش می‌کند و چیزی در گوشش می‌گوید. همه ساکت شده‌اند و با تأثر این منظره را تماشا می‌کنند. از میان جمع، زنی با صدای بلند می‌گوید: «برای حوائج بانی مجلس صلوات!»
صلوات بلندی فرستاده می‌شود. دوباره می‌گوید: «سال دیگه همین موقع، بچه‌به‌بغل پذیرایی کنی، صلوات!»
صلوات بلندتری فرستاده می‌شود. زن جوان از پیرزن جدا می‌شود و نگاه حق‌شناسی به جمع می‌اندازد. پیرزن ساعت را نگاه می‌کند و با صدای بلند خداحافظی می‌کند. از همه التماس دعا دارد. همه از او التماس دعا دارند. با رفتن او همهمه می‌شود و حرف‌های عادی گل می‌اندازد.
پله‌ها را به‌سختی پایین می‌آید و زن صاحب‌خانه را که برای بدرقه‌اش آمده، راهی می‌کند. ماشین منتظرش است. راننده موهایش را با ناز پشت گوشش می‌زند و می‌گوید: «بیا مامان جون. نگران چی هستی؟ من خودم نوکر امام حسینم. به خدا منم این چیزا سرم میشه.»
نمی‌داند این بار دخترش دنبالش آمده یا پسرش. زیرلب «یا ستّارالعیوب» می‌گوید. صورتش را با چادر می‌پوشاند و سوار می‌شود.

Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *